درس کتاب المکاسب استاد حسن خادمی‌کوشا

مکاسب

1400/09/11

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: شرط ضمن عقد/احکام شرط صحیح /مسئله هفتم

 

السابعة قد عرفت أن الشرط من حیث هو شرط[1] لا یقسط علیه الثمن- عند انکشاف التخلف علی المشهور. لعدم الدلیل علیه بعد عدم دلالة العقد عرفا علی مقابلة أحد العوضین إلا بالآخر، در اینجا می‌خواهند یک مسئله‌ای را بیان بکنند که مرتبط به بحث قبل هم است. و همچنان بحث در تعذّر شرط و خیار هست و اینها. می‌فرماید که دانستی که شرط از آن جهت که شرط است، لا یقسط علیه الثمن. وقتی که معلوم شد که این شرط تخلف شده و عمل نشده بهش، خوب گفتیم خیار دارد و می‌تواند این را، چیزی را که فروخته با این شرط حالا پسش بگیرد و فسخ کند معامله را. اما می‌دانید که بالاخره شرط، خود شرط در مقابلش ثمنی قرار نمی‌گیرد و این طور نیست که کل ثمن، ثمنی که در معامله قرار داده شده در ازای چیزی با یک شرطی، این ثمن بخشی‌اش هم بیاید اختصاص به شرط داشته باشد. شرط چیزی از ثمن بهش تعلق نمی‌گیرد که اگر تخلف شد بخشی از ثمن به عنوان اینکه شرط تحقق پیدا نکرده بخواهد برگردد و شخص بخواهد معامله را امضاء کند اما با در واقع بازپس‌گیری ثمنی که در ازای شرط بوده است. این را داشتیم. در واقع این را دانستیم قبلاً و در مسائل قبل داشتیم.

علت اینکه ثمن در مقابلش قرار نمی‌گیرد به این دلیل است که اولاً عقد به لحاظ عرفی از عوض و معوض ترکیب شده است. و این عوض و معوض در برابر هم هستند. و معاوضه و معامله بین دو چیز است. یکی‌اش عوض است و یکی‌اش معوض. شرط یک چیزی زاید بر اینها است. شرع هم که آمده شارع این را امضاء کرده و امر به وفای به عقد هم که کرده، وفای به عقد همان عقدی که عرفاً جریان دارد و شارع آن را امضاء کرده، همان را فرموده که وفا کنید. بنابراین مدلول عقد و مقتضای عقد چیزی جز همان معاوضه و مبادله‌ی دو چیز نیست. شرط چه تخلف بشود و چه نشود، این دو عوض در برابر هم هستند و به ملکیت طرفین درآمده‌اند.

اما گاهی شرط به گونه‌ای است که بازگشت پیدا می‌کند به جزء. مثلاً می‌گوید که من این را می‌خرم به این شرط که مثلاً ده تا باشد یا ده کیلو باشد یا ده متر باشد و این‌جوری. گاهی این‌جوری است. بیع را با این شرط انجام می‌دهد که این مقدار جزء را داشته باشد و فلان جزءها را داشته باشد. شرط در واقع ترکب مبیع از از اجزاء مشخص است. خوب اینجا یک شرطی است و از یک طرف ما شرط کردیم. متضمن بودن مبیع آن اجزاء را. اشتمال آن مبیع نسبت به اجزاء. از طرف دیگر آن اجزاء، اجزایش است. مثل این است که ما بیست کیلو گندم را بخریم به این مبلغ. معلوم است که بیست کیلو وقتی تعیین شد یعنی این مقدار باشد و بیشتر نشود. لازم نیست ما حتماً بگویم به این شرط که. بگویم یا نگویم، این باید بیست کیلو باشد. حالا اگر گفتیم و حالت شرطی بهش دادیم، اینجا الان معامله‌ی شرط بهش بشود که اگر کم و زیاد شد، چیزی از ثمن کم و زیاد نشود. یا اینکه نه معامله‌ی جزء بشود که اگر چیزی از جنس کم و زیاد بود، به همان مقدار و به همان نسبت از ثمن هم کم بشود. عبارت را تطبیق بدهم. بقیه‌ی مباحث جزئیاتش در عبارت روشن می‌شود.

السابعة قد عرفت أن الشرط من حیث هو شرط لا یقسط علیه الثمن- عند انکشاف التخلف علی المشهور. لعدم الدلیل علیه بعد عدم دلالة العقد عرفا علی مقابلة أحد العوضین إلا بالآخر، دانستی که شرط از آن جهت که شرط است، ثمن تقسیط نمی‌شود رویش. تقسیم نمی‌شود و بخش بخش نمی‌شود. تقسیط نمی‌شود یعنی اینکه قسط قسط و بخش بخش. یک سهمی از ثمن را داشته باشد. هنگام انکشاف تخلف، تخلف شرط. مشهور این است که لا یقسط. علی المشهور قید لا یقسط است. لا یقسط این حکم عدم تقسیط ثمن روی شرط، بنابر مشهور است. یک بخشی‌اش به ثمن اختصاص پیدا کند. به خاطر اینکه دلیل وجود ندارد بر آن. دلیلی بر تقسیط ثمن بر شرط. چون دلیل و عرف هم همچنین اقتضایی ندارد عقد. شارع هم چیز جدیدی تأسیس نکرده و جعل نکرده و اضافه نکرده بر آن چیزی که مقتضای عرفی عقد است. بلکه شارع گفته به عقد وفا کنید. وفا که می‌گوید به عقد بکنید، یعنی به عقود که البته گفته. همان عقودی که خودتان ترتیب می‌دهید آنها را وفا کنید.

لعدم الدلیل علیه بعد عدم دلالة العقد عرفا علی مقابلة أحد العوضین إلا بالآخر، به خاطر اینکه دلیلی بر این تقسیط وجود ندارد بعد از اینکه دلالت ندارد عقد عرفاً بر مقابله‌ی احد العوضین مگر در ازای دیگر. یعنی عقد عرفاً فقط دلالت دارد بر معاوضه‌ی احد العوضین در مقابله‌ی با دیگری. هر یک از عوضین فقط در ازای عوض دیگر قرار می گیرد. نه اینکه عوض و شرطش.

و الشرع لم یزد علی ذلک إذ أمره بالوفاء بذلک المدلول العرفی، فتخلف الشرط لا یقدح فی تملک کل منهما لتمام العوضین. شرع چیزی اضافه نکرده بر این مدلول عرفی عقد. وقتی که امر کرده اذ امره بالوفاء بذلک، امر کرده مکلف را به وفای به ان مدلول عرفی. تخلف شرط قدحی وارد نمی‌کند و ضرری نمی‌زند به تملک هر یک از دو نفر نسبت به تمام عوضین. لام تقویت است. تمام مفعول تملک است. یعنی هر یک از طرفین تملک کنند چی را؟ تمام عوضین. همه‌ی دو عوض را. هر کسی کاملاً استیفاء کند عوض را. عوضین. شرط را نمی‌گویم. عوضین را متملک می‌شوند. بنابراین مقتضای عقد همین است. بنابراین تخلف شرط در این مقتضای عقد که تملک عوضین است توسط طرفین، ضرری نمی‌زند.

هذا و لکن قد یکون الشرط تضمن المبیع لما هو جزء له حقیقة بأن یشتری مرکبا و یشترط کونه کذا و کذا جزء، کأن یقول: بعتک هذا الأرض أو الثوب أو الصبرة علی أن یکون کذا ذراعا أو صاعا، فقد جعل الشرط ترکبه من أجزاء معینة. این از این. اما می‌فرماید که شرط گاهی تضمن مبیع است، متضمن بودن یعنی مشتمل بودن مبیع چه چیزی را، ما هو جزء له حقیقتة. شرط این است که مبیع متضمن آن چیزی باشد که جزئش است حقیقتاً. حقیقتاً جزء مبیع است. مثال می‌زند بأن یشتری مرکبا و یشترط کونه کذا و کذا جزءاً. مرکبی را بخرد و شرط کند فلان و فلان جزء بودنش را. یشترط کونه کذا و کذا جزءاً. یعنی فلان مقدار جزء داشته باشد. فلان تعداد جزء داشته باشد. مثل اینکه بگوید این زمین را می‌فروشم یا این ثوب را یا صبره را، بنا بر اینکه فلان زراع باشد و فلان مقدار زراع. یعنی اصلاً ده زراع باشد یا ده صاع باشد کلش. اگر صبره است و اگر ارض یا ثوب است، فلان مقدار زراع باشد.

فقد جعل الشرط ترکبه من أجزاء معینة. پس اینجا شرط را ترکّب آن مبیع قرار داده از اجزاء معینه. مرکب بودنش از اجزاء مشخص. مقدار اجزایش مشخص بشود که چقدر باید باشد. شرطش این است که این مقدار جزء را داشته باشد و این مقدار را متضمن باشد از اجزاء.

فهل یلاحظ حینئذ جانب القیدیة و یقال: إن المبیع هو العین الشخصیة المتصفة بوصف کونه کذا جزء، فالمتخلف هو قید من قیود العین کالکتابة و نحوها فی العبد لا یوجب فواتها إلا خیارا بین الفسخ و الإمضاء بتمام الثمن؟ أو یلاحظ جانب الجزئیة؛ می‌فرماید حالا شرط اگر به این صورت بود، آیا ملاحظه می‌شود جانب قیدیت، حینئذ یعنی حینئذ جعل الشرط تضمّن المبیع یا ترکّب المبیع من الأجزاء المعینه. شرطمان به این صورت شد که گفتیم. آیا جانب قیدیت ملاحظه می‌شود و گفته می‌شود که مبیع آن قید شخصیه است و آن قید مشخص که متصف به وصف فلان جزء بودنش است. که در این صورت متخلف یک قیدی از قیود عین می‌شود. مبیع ما عین شخصی است و متصف به یک وصفی است. وصفش هم این است که یک مقدار جزء را داشته باشد و اجزایش این قدر باشد و مجموعاً این قدر جزء باشد. یک حالت قید پیدا می‌شود. وصف هم مثل شرط است. فرقی ندارد در قید بودن فرقی نیست و قید هم گفتیم که چیزی نیست که جداگانه مورد معامله قرار بگیرد و در برابرش مال قرار بگیرد. آیا این جوری است؟ که متخلف بشود یک قیدی از قیود عین، متخلف هو قید من قیود العین، مُتَخَلَّف، تخلف شده، قیدی از قیود عین است. مثل کتابت و امثالش. هر چیز دیگری مثل این. که لا یوجب، قیدی است از قیودی که لا یوجب صفت دوم است. صفت قید است.

فوات کتابت، ضمیر ها را به مثال زدیم کتابت، مثل کتابتی که فواتش موجب نشود مگر خیار بین فسخ و امضاء بتمام الثمن؟ یعنی یا فسخ کند یا اگر می‌خواهد امضاء کند همه‌ی ثمن را که داده، دیگر پس نگیرد چیزی ازش. یعنی مبیع را که می‌خواهد نگه‌دارد، یا حالا مثلاً این مبیع را که مشتری می‌خواهد نگه دارد یا بایع نمی‌خواهد این را پس بگیرد، امضاء کرده مبیع همان دست مشتری باشد و مال مشتری باشد، اما ثمن هم کل ثمن را نه اینکه حالا چیزی را بخواهد از ثمن پس بدهد به مشتری. مثل همان ارش در خیار عیب. این‌جوری است؟ چون در خیار عیب مخیر است بین اینکه فسخ کند کلاً یا اینکه امضاء کند با أرش؟ اینجا هم آن‌جوری است؟ یا اینکه نه؟ فقط می‌تواند فسخ کند یا اینکه امضاء کند، منتهی امضاء با تمام ثمن؟ اگر قید باشد این‌جوری می‌شود. یا اینکه جانب جزئیت ملاحظه می‌شود.

فإن المذکور و إن کان بصورة القید إلا أن منشأ انتزاعه هو وجود الجزء الزائد و عدمه، خوب آن چیزی که ذکر شده، هرچند به صورت شرط و قید است، ولی منشاء انتزاعش همان وجود جزء زائد بود و نبود آن جزء زائد است که وقتی قید کرد و شرط کرد یک مقدار جزء داشته باشد، این قید انتزاع شد اتصافش و اشتراطش، این منشاءش چی بود؟ منشاءش وجود جزء زائد و عدمه، بود و نبود جزء زائد. إلا أن منشأ انتزاعه هو وجود الجزء الزائد و عدمه، می‌فرماید که این چیزی که شرط شده و ذکر شده به عنوان شرط، هرچند خوب ظاهرش به صورت قید است. مثلاً گفته به این شرط که این قدر، این را بهت می‌فروشم با این شرط که ده کیلو باشد. صد صاع باشد. یک وقت می‌بینید که صد صاع را به تو می‌فروشم، یک وقت می‌بینید که این را به تو می‌فروشم همینی که الان می‌بینی و همینی که الان اینجا است. این مبیع معین و مشخص را می‌فروشم و شرط هم می‌کنم که این قدر باشد.

فالمبیع فی الحقیقة هو کذا و کذا جزءا، إلا أنه عبر عنه بهذه العبارة، کما لو أخبر بوزن المبیع المعین فباعه اعتمادا علی إخباره، فإن وقوع البیع علی العین الشخصیة لا یوجب عدم تقسیط الثمن علی الفائت. پس مبیع در حقیقت فلان جزء است، منظور از جزء یعنی واحد. بیست کیلو واحدش یک کیلو است. بیست من واحدش یک من است. نمی‌دانم بیست متر واحدش یک متر. بیست تا جزء یعنی یک متر. بیست متر یعنی بیست واحد طول. یا بیست متر مربع. بیست واحد مساحت. ولی بایع تعبیر کرده از این مبیع تعبیر به این صورت کرده که جزئیتش را آورده در صورت شرط بیان کرده است. مقدار اجزایش را آورده در قالب قید و شرط بیان کرده است. و الان واقعیتش همان است. مثل کسی که خبر بهش داده‌اند به وزن مبیع معین، یعنی گفته‌اند که این مبیع مشخص وزنش این‌قدر است. آن هم فروخته همان را با اعتماد بر اخبارش. خودش وزن نکرده، همین که آن وزن کرد، با اعتماد به اخبار آن آمده و این را فروخته است. وقوع بیع بر عین شخصی، وقتی بیع واقع بشود روی عین مشخص، این موجب نمی‌شود که تقسیط نشود بر آن مقداری که ازش فوت شده است. یعنی آن مقدار که فوت شده، این طور نیست که بخشی از ثمن به آن اختصاص پیدا نکند و در برابر آن نباشد. چون کل این ثمن در ازای کل این مبیع بوده است. بنابراین اجزایش هم هر چقدر هم که کم بشود، باید از ثمنش هم کم بشود.

خلاصه می‌فرماید و بالجمله فالفائت عرفاً، این فائت که اینجا می‌گوید منظور جزء فائت است. و در جمله‌ی قبل که گفت فإن وقوع البیع علی العین الشخصیة لا یوجب عدم تقسیط الثمن علی الفائت، یعنی جزء فائت. و بالجملة فالفائت عرفا و فی الحقیقة هو الجزء. و إن کان بصورة الشرط، خلاصه که فائت از جهت عرف و از نظر عرف به لحاظ عرف و در حقیقت همان جزء است، هرچند که به صورت شرط باشد. فلا یجری فیه ما مر من عدم التقابل إلا بین نفس العوضین؟ بنابراین جاری نمی‌شود درش، در خصوص چنین بیعی، آنچه که گذشت که گفتیم تقابل فقط در بین دو عوض مقابله فقط بین دو عوض است، نه عوض و شرطش. یعنی هر کدام دو تا عوض به صورت خالی در برابر هم است. نه اینکه یکی عوض با شرطش باشد و دیگری عوض دیگر. این حرف در جایی است که شرط ما از این سنخ شرط‌ها نباشد که شرط ما تضمّن مبیع و اشتمال مبیع بر اجزاء خاصی باشد.

و لأجل ما ذکرنا وقع الخلاف فیما لو باعه أرضا علی أنها جربان معینة أو صبره علی أنها أصوع معینة. به خاطر آنچه که ما گفتیم، اختلاف شده در اینکه در فرضی که و در موردی که بیع کند به یک شخصی زمینی را با این شرط که این زمین جربان مشخصی باشد. جربان جمع جریب هست که واحد مساحت است که در مساحت زمین که واحد مساحت است و معمولاً مساحت زمین را چون که زیاد است. که گفته شده ششصد ذراع در ششصد ذراع. مقدار زمینی که طول و عرضش هر کدام ششصد ذراع باشد. شاید بشود گفت چیزی حدود یک هکتار و یا کمتر از یک هکتار. البته در جاهای مختلف ظاهراً‌ مختلف است. به هر حال اگر معین کرده که من این را می‌فروشم به این شرط که این قدر جریب باشد و این قدر متر مربع باشد و این قدر هکتار باشد. یا باعه صبرة، صبره‌ای را و خرمنی را بفروشد بنابر اینکه این قدر صاع باشد، مثلاً سیصد صاع باشد.

و تفصیل ذلک که باشد جلسه‌ی بعد،

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo