سید ابوالفضل طباطبائی

خارج اصول

1401/08/08

بسم الله الرحمن الرحيم

 

موضوع: المقدمة/استعمال اللفظ في أكثر من معنى /الادلة في المقام

 

کلام در امر دوازدهم از امور سیزده‌گانه‌ای بود که مرحوم آخوند در مقدمه کتاب کفایه مطرح کرده بود. گفتیم که این امر(امر دوازدهم) یک امر تبعی نسبت به امر یازدهم است که بحث اشتراک لفظی بود.

«لو قلنا بامکان الاشتراک اللفظي نتمکن من القول باستعمال اللفظ في اکثر من معنا»؛ اگر در امر یازدهم قائل به اشتراک لفظی شویم می‌توانیم در این امر از این بحث کنیم که آیا استعمال یک لفظ در بیش از یک معنا «جائزٌ او ليس بجائز؟». همچنین گفتیم که دراین‌باره چهار قول وجود دارد: 1. جواز مطلقاً 2. عدم جواز مطلقاً 3. تفصیل بین مثبت و منفی 4. تفصیل بین مفرد و تثنیه و جمع. قائلین این اقوال چهارگانه را هم بیان کردیم.

هرکدام از قائلین برای اثبات قول خودشان ادلّه‌ای را ذکر کرده‌اند؛ که در این‌جا به ادله قائلین به استحاله می‌پردازیم چراکه ابطال دلیل آن‌ها درحقیقت اثبات دلیل جواز است.

کسانی‌که همانند مرحوم آخوند، مرحوم محقق نائینی، مرحوم محقق قمی و ... قائل به استحاله شده‌اند، به دو گونه استدلال کرده‌اند.

حاصل و خلاصه‌ی استدلالشان این است:

الف) گفته‌اند: استعمال لفظ در بیش از یک معنا سبب جمع بین اللحاظَین می‌شود «و هو محالٌ»؛ و این محال است. توضیح این‌که می‌گویند: وقتی‌که لفظ برای معنا وضع شد؛ مثلاً لفظ زید که برای این هیکل وضع شد، آیا لفظ «علامة للمعنی» علامت برای معناست؟ این آقایان می‌گویند که نه، لفظ علامتِ معنا نیست، بلکه لفظ جنبه‌ی مرآتیت دارد تا این‌که در معنا فانی شود؛ و پرواضح است که مرآتیت؛ یعنی وقتی کسی در آینه می‌نگرد گویا آینه را نمی‌بیند، بلکه آنچه را که در آینه هست می‌بیند؛ و این همان فناء است. به‌عنوان‌مثال، لفظ زید را که برای این هیکل استعمال می‌کنی فانی می‌شود؛ وقتی‌که می‌گویید: «جاء زيدٌ»؛ این لفظ زید دیگر وجود ندارد، بلکه آن‌چه وجود دارد معنای زید است.

برای لفظ سه مبنا وجود دارد. 1- «جعل اللفظ علامةً للمعنی» هدف از وضع لفظ علامت برای معنایی است. همانند علامت‌های راهنمایی و رانندگی که علامت برای معنایی هستند؛ به‌عنوان‌مثال، آن عکسی که آقایی بیل به‌دست دارد، معنایش این است که جاده در دست تعمیر است. این تابلو علامتی برای یک معنایی است. لذا یک مبنا این است که لفظ برای معنا یک علامت است. 2- مبنای دوم این است که این لفظ برای این معنا کاشفیت مرآتیت دارد؛ یعنی لفظ می‌آید معنا را برای شما نشان می‌دهد؛ و وقتی‌که لفظ، معنا را نشان داد دیگر خود این لفظ وجود ندارد و هر چه هست آن معناست.

شما که می‌گویید: «جاء زيدٌ»؛ اصلاً لفظ زید را نمی‌بینید، بلکه معنای آن‌را می‌بینید، در این‌جا لفظ به‌هنگام استعمال، فانی در معنا می‌شود. وقتی‌که لفظ فانی در معنا شد؛ حال اگر شما یک لفظ را برای دو معنا وضع کنی، ابتدا این لفظ در معنای اول فانی می‌شود؛ و به‌صورت هم‌زمان می‌خواهید آن‌را در معنای دوم هم فانی بکنید؛ این‌جا دو لحاظ می‌شود و جمعشان محال است. شما نمی‌توانید یک لفظ را در دو معنا فانی کنید. اگر بخواهید یک لفظ در دو معنا یا بیشتر فانی کنید، ابتدا آن‌را در یک معنا فانی می‌کنید، سپس اگر بخواهد آن لفظ را در معنای دیگری فانی کنید، باید از آن معنای اول بیرون بیاید، دوباره آن لفظ را در معنایی دیگر فانی کنید.

پس بنابراین می‌فرمایند: جمع بین لحاظَین محال است، لذا «استعمال اللفظ في اکثر من معنا مستحيلٌ» محال است، چراکه مستلزم محال، خودش نیز محال می‌باشد.

     استدلال دومشان این است که می‌فرمایند: بعضی از آقایان قائل به این هستند که رابطه‌ی لفظ و معنا رابطه‌ی ایجاد است. معنا اصلاً وجود ندارد.

«لفظ موجد للمعنی»؛ لفظ معنا را ایجاد می‌کند و قبل از آن اصلاً چیزی نیست. شما وقتی‌که می‌گویید: «جاء زيدٌ»؛ مجیء زید در این‌جا معنا پیدا می‌کند؛ لذا فرمودند: لفظ در این‌جا ایجاد معنا می‌کند.

بنابراین اگر لفظ عامل و سبب ایجاد معنا است حال در این‌جا شما می‌خواهید که این لفظ درآن‌واحد هم سبب ایجاد این معنا و هم سبب ایجاد معنای دومی ‌باشد؛ «الواحد لا يصدر الا من الواحد و الواحد لا يصدر منه الا الواحد»

پس بنابراین استعمال یک لفظ در بیش از یک معنا به‌صورت هم‌زمان با هردو توجیه نادرست است و شدنی نمی‌باشد؛ «لا بتوجيه الاول و لا بتوجيه الثاني» در هر دو صورتش شدنی نیست.

اشکال بر دلیل قول به استحاله

هر دو دلیل قول به استحاله «قابلٌ للمناقشة»؛ قابل مناقشه است و صلاحیت استدلال هم ندارد.

    1. اشکال نخستی که بر این استدلال وارد می‌شود این است که چرا در هنگام استعمال باید لفظ را فانی در معنی بدانیم، بلکه لفظ «علامة للمعنا و قد اثبتنا ذلک في مظانه في البحث»؛ علامتی برای معنی است و این بسیار روشن و واضح است؛ و در مباحث گذشته در جای خودش این را ثابت کردیم که لفظ علامت برای معناست و فانی در معنا نمی‌شود، بلکه معنا را برای ما نشان می‌دهد و برای ما از معنا حکایت می‌کند.

زیرا گاهی از اوقات فردی که خطیب و سخنران است، وقتی‌که سخنرانی می‌کند، علاوه بر این‌که بر معنا توجه می‌کند به‌الفاظ هم توجه می‌کند تا الفاظی که به‌کار می‌برد حساب‌شده و دقیق باشد. پس این‌طور نیست که لفظ در معنا فنا پیدا کند، «بل علامة للمعنی»؛ بلکه علامتی برای معنا است.

بنابراین از جهت مبنا مخالف این قول هستیم.

در بخش دوم نیز همین‌گونه است که قبول نداریم لفظ موجد معنی باشد! نه این‌گونه نیست، بلکه لفظ علامت برای معنا است. «کما بيناه في محله»؛ همان‌گونه که در جای خودش بحث کردیم و این‌مطلب را ثابت نمودیم؛ بنابراین اشکال اول اشکال مبنایی است؛ چراکه مبنای ما علامت بودن لفظ برای معناست.

    2. اشکال دوم این است که استعمال لفظ در بیش از یک معنا مستلزم تحقق دو لحاظ فی آنٍ واحد خواهد بود و این محال است، چنانچه کوتاه آمدیم و تسلیم شدیم و «قلنا بقولکم» قول شما را گفتیم که لفظ همان فنای در معنی است، اما اشکال در صورتی خواهد بود که لحاظان فی آنٍ واحد باشد؛ یعنی دو لحاظ بخواهد درآن‌واحد فانی در این معنا و فانی در آن معنا بشود، این شدنی نیست؛ اما چنانچه همان لحاظان در دو لحظه‌ی مختلف باشد؛ یعنی قبل از استعمال دو بار لحاظ می‌کند و سپس در آن دو استعمال می‌کند، این‌جا جمع لحاظان فی آنٍ واحد نیست، بلکه در دو لحظه و دو آن قبل از استعمال صورت گرفته است؛ شما وقتی‌که می‌خواهید بگویید «زيدٌ قائمٌ»؛ قبل از استعمال شما زید را تصور کردید، قائم را هم تصور کردید، بعد می‌گویید: «زيدٌ قائمٌ». پس دو لحظه و دو آن است. قبل از استعمال، یک آن شما آمدید و زید را تصور کردید، دوباره آمدید و قائم را تصور کردید و بعد آن‌را به‌کار بردید و گفتید: «زيدٌ قائمٌ»؛ یعنی در این‌جا قائم بودن و قیام را بر زید بار کردید.

بنابراین در این‌جا محذوری پیش نخواهد آمد؛ یعنی در این‌صورت اصلاً نیازی به دو لحاظ در یک‌لحظه نخواهیم داشت تا محذوری پیش بیاید.

    3. اشکال سوم این است که می‌گوییم: بهترین دلیل بر امکان هر چیزی همانا وقوع آن است. هیچ وجدانی نمی‌تواند منکر شود که استعمال یک لفظ در اکثر از یک معنا در کلمات اهل فصاحت و بلاغت استعمال نشده باشد. استعمال شدنش قابل‌انکار نیست؛ چراکه اهل فصاحت و بلاغت بسیاری از اوقات در محاوراتشان(در مقام جواب و یا سؤال) از یک لفظ در بیش از یک معنی استفاده کرده‌اند.

مثلاً شخصی نزد یک فرد فصیح و بلیغی می‌رود و هم‌زمان از دو امر شکایت و گله می‌کند، می‌گوید: چشم من درد می‌کند و مریضم؛ بعد می‌گوید: چشمه‌ی محل ما هم خشک شده است.

این‌جا فصیح پاسخ فصیحانه و بلیغانه‌ای که می‌دهد این است: اصلح الله عینک؛ و بسیار واضح است که مقصود او هر دو معنی است یعنی هم عین باکیه و هم عین جاریه و هیچ کسی هم اشکالی بر او وارد نمی‌سازد.

آن فرد فصیح و بلیغ در این‌جا پاسخ فصیحانه و بلیغانه‌ای که می‌دهد این است که می‌گوید: «اصلح الله عينک»؛ خداوند عین تو را اصلاح کند؛ و بسیار واضح است که مقصود او هر دو معنی است یعنی هم عین باکیه و هم عین جاریه و هیچ کسی هم اشکالی بر او نمی‌گیرد.

این موارد در محاورات فصیحانه فراوان وجود دارد؛ خصوصاً در اشعار فصیح و بلیغ عربی و حتی فارسی و سایر لغات، در خیلی از موارد چندین معنا از یک لفظ اراده شده و هیچ‌کس هم به فصاحت و بلاغتش اشکال نگرفته است؛ بنابراین مشکلی ندارد که یک لفظ در چند معنا استعمال شده باشد.

    4. علاوه بر آن‌چه که درباره‌ی امتناع استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد بیان نمودیم، آنچه می‌شود در این‌جا گفت این است که استعمال دو لحاظ درآن‌واحد و در امر واحد در امور مادیه که محدود است محال می‌باشد؛ اما در اموری که فراتر از امور محدود است؛ همانند نفس آدمی که قدرتی بیشتر و بالاتر از امور مادی دارد چرا نتواند چند لحاظ را با هم تصور کند؟

مثلاً شما درآن‌واحد هم با چشم خود می‌بینید و هم با گوش خود می‌شنوید و یا حتی دو چیز را درآن‌واحد با تمام خصوصیاتش با چشم خود می‌بینید.

درحقیقت انسان دارای یک وجود درآن‌واحد هم با چشم می‌بیند و هم با گوش می‌شنود. این‌جا دو لحاظ با هم جمع شده است؛ بلکه بالاتر، گاهی یک انسان درآن‌واحد دو فعل و کار را با هم انجام می‌دهد، درحالی‌که هرکدام از این کارها نیازمند اراده و لحاظی خاص می‌باشد

به‌عنوان‌مثال، انسان با یک چشم دو نفر، ده نفر، صد نفر و یا حتی بیشتر را هرکدام با خصوصیاتشان می‌بیند. از این بالاتر، انسان هم‌زمان شخصی را با چشم خود می‌بیند و همان لحظه تسبیح به‌دست گرفته، ذکر می‌گوید و تسبیح را هم می‌چرخاند. این انسان درحقیقت دارد چند عمل ارادی را هم‌زمان با هم انجام می‌دهد؛ هم با چشم می‌بیند و هم سخن می‌گوید و هم کاری را انجام می‌دهد، درحالی‌که هر دو عمل نیازمند اراده و لحاظ است؛ و هیچ محالی هم به‌وجود نیامده و نمی‌آید.

و بالاتر از این انسان قادر بر انجام کارهای متضاد هم می‌تواند باشد.

با این نگاه معلوم می‌شود که هیچ مانعی ندارد که انسان بتواند دو و یا چند لحاظ را با کمک گرفتن از نفس خود انجام بدهد.

حتی در مثال «زيدٌ قائم» هم همین‌طور است؛ به‌جهت این‌که انسان باید زید را با تمام خصوصیاتش ببیند، قیام را نیز با مفهوم خاص خودش ملاحظه کند و هر دوی این‌ها را درآن‌واحد بر هم بار کند تا پس از آن، اعلان حکم قیام برای زید صحیح باشد. چراکه متکلم که مستعمل است حین الحکم که یک آن واحد است هر دو لحاظ را ملاحظه نموده است.

بنابراین به‌نظر می‌آید که استدلال قائلین به‌قول استحاله مبنی بر لازم آمدن محال دو لحاظ باطل است؛ درنتیجه با این استحاله که باطل شود به‌طور طبیعی قول به جواز تحقق پیدا می‌کند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo