سید ابوالفضل طباطبائی

خارج اصول

1401/09/27

بسم الله الرحمن الرحيم

 

موضوع: المقدمة/المشتق /اقوال و ادله مشتق

 

کلام در مبحث مشتق بود. به اصل بحث مشتق رسیدیم. گفتیم که در مشتق اقوال فراوانی وجود دارد. مرحوم صاحب کفایه هم به این مطلب تصریح فرمودند که «وإن کثُرت» اگرچه اقوال فراوان است، لکن عمده و اساس اقوال علما و اصولیین در بحث مشتق دو قول و یا سه قول وجود دارد. صاحب کفایه می‌فرماید: دو قول، قول اساسی است[1] .

ما گفتیم که ممکن است قول دیگری به آن‌ها اضافه کنیم و بگوییم که سه قول، قول اساسی است که عبارت‌اند از: 1- «القول بوضع المشتق للاخص»؛ یعنی خصوص المتلبس بالمبدأ. 2- «القول بوضع المشتق للاعم من المتلبس و ما انقضی». 3- «القول بالتفصيل حسب اختلاف المبادي الاشتقاق». در جلسه‌ی گذشته قول به‌تفصیل را توضیح دادیم و گفتیم که خارج از محل بحث است، چون تفصیل در مبادی مشتق است نه در خود مشتق.

اما درباره‌ی ادله‌ی اقوال بحث می‌کردیم، ادله‌ی قول اول که قول اخصی‌ها بود، در جلسه قبل هم گفتیم که متأخرین از اصولیین امامیه قائل به این قول هستند؛ آن‌ها اولین دلیل که برای قول خودشان ذکر کرده‌اند دلیل تبادر است.

لکن چنان‌که در درس قبلی هم گفتیم، متأخرین برای «وضع المشتق للاخص»؛ یعنی خصوص المتلبس چند دلیل اقامه نموده‌اند که اولین دلیل آن‌ها تبادر بود، ولی قبل از بیان دلیل آن‌ها، دلیلی را ذکر می‌کنیم که اگر بتوانیم این دلیل را ثابت کنیم دیگر نیازی به ادله‌ی دیگر نخواهیم داشت؛ و آن نکته‌ای بود که با تأمل در باب «مادة المشتق و هيئة المشتق» ذکر کردیم. ماده‌ی مشتق، حدث است و هیأت مشتق نسبت آن حدث به ذات است؛ گفتیم: «النسبة فرعٌ لوجود الحدث». حدث ضرب باید باشد تا به زید (ذات) نسبت داده بشود و بگوییم زید ضارب است؛ بنابراین، «وجود الحدث هي التلبس»؛ وجود حدث همان تلبس است. این را در جلسه قبل بیان کردیم و از آن گذشتیم.

در این‌جا نیز دلیلی دیگری ذکر می‌کنیم که با پذیرش آن، دیگر نیازی به‌سایر ادله نخواهیم داشت.

آن دلیل دومی که ذکر می‌کنیم عبارت است از این‌که در مشتق دو رکن وجود دارد که بایستی هر دو با هم باشند تا مشتق قابل‌تصور باشد؛ آن دو رکن عبارت‌اند از: 1– مبدأ. 2– ذات.

مبدأ؛ یعنی مبدأ اشتقاق. به‌عنوان‌مثال، ضارب از «ضرب» اشتقاق پیداکرده و «ضرب» مبدأ است. پس ابتدا باید ضرب و زدنی را تصور کنیم، بعد بگوییم که «زيد هو الذات» زید، ذات و ضرب هم مبدأ است.

حال سؤال این است که واضع در مقام وضع به هرکدام از این دو رکن، چگونه نگاه می‌کند؟ یا به‌تعبیری، سروکار واضع در مقام وضع با کدام است؟ با ذات تنها؟ یا با مبدأ تنها؟

می‌گوییم: پرواضح است که واضع در مقام وضع با هر دو سروکار دارد، اما شکی نیست که جایگاه مبدأ در مرحله نخست قرار دارد؛ ابتدا باید به‌مبدأ نگاه کنیم، چراکه واضع مبدأ را تصور می‌کند و وجودش را احراز می‌کند و سپس با نگاه به ذات، این مبدأ که همان حدث مثل ضرب باشد را به آن ذات نسبت می‌دهد.

بناءا علی ذلک، مشتق دو رکن به‌نام مبدأ و ذات دارد؛ ذات بدون مبدأ امکان ندارد. پس لابدیم که ابتدا احراز کنیم که ضربی هست، سپس آن‌را بر زید حمل کنیم. آن زید(ذات) هم باید قابلیت حمل را داشته باشد؛ بعداً بگوییم: «زيدٌ ضارب»؛ زید ضارب است. پس ابتدا باید وجود مبدأ ضرب احراز بشود، سپس بر ذات حمل بشود. وقتی‌که این‌طور شد، احراز مبدأ و حمل آن بر ذات نفس التلبس است؛ یعنی وقتی‌که ضرب را احراز کردیم و گفتیم ضربی وجود دارد. سپس ذاتی را تصور کردیم و این ضرب را روی این ذات گذاشتیم و گفتیم «زيدٌ ضارب»؛ وجود مبدأ عبارةٌ اخری از تلبس ذات بالمبدأ است؛ چون ما ضرب را در عالم خارج تصور می‌کنیم، نه در عالم ذهن. نسبت ذات به‌مبدأ چند صورت دارد:

    1. نسبت صدوری؛ گاهی آن‌را به شکل نسبت صدوری به ذات نسبت می‌دهد و می‌گوید: «ضارب»؛ این ضرب «صدر عن الذات»؛ از ذات صادر شد و ذات ضارب می‌شود.

    2. نسبت وقوعی؛ گاهی آن‌را به شکل نسبت وقوعی به ذات نسبت می‌دهد؛ مانند: «مضروب»؛ می‌گوییم: این ضرب «وقع علی الذات»؛ بر ذات (زید) واقع شد.

    3. نسبت زمانی و مکانی، گاهی آن‌را به‌عنوان مکان و زمان به ذات نسبت می‌دهد؛ مانند: «مقتل».

    4. نسبت ثبوتی؛ گاهی هم آن‌را به شکل ثبوتی به ذات نسبت می‌دهد؛ مانند: صفت مشبهه (حسن، شریف) «زيدٌ شريف»، «زيدٌ حسن»، این نسبت از باب «ثبوت في الذات»؛ است.

پس اگر اندکی تأمل کنیم می‌بینیم که در همه‌ی این نسبت‌های چهار گونه، ابتدا مبدأ را با فرض و تصور کردن، به ذات نسبت داده است.

بنابراین، مبدأ باید وجود داشته باشد، و شکی نیست که وجود المبداء یعنی همان وضع للمتلبس؛ و در ما انقضی عنه التلبس، دیگر مبدئی وجود ندارد، چراکه معدوم شده و در سیتلبس هم هنوز ایجاد نشده است.

پس بدون وجود مبدأ که همان تلبس است، اصلاً مشتقی تحقق نخواهد یافت؛ یعنی در مشتق، تلبس باید وجود داشته باشد. اگر تلبس نباشد، معقول نیست که بگوییم ضاربی هست، اما ضربی نیست! این معنا ندارد. ضارب، فرع بر وجود ضرب است.

علاوه‌براین، ممکن است گفته شود به این‌که اصل در مشتق همان مبدأ است و ذات حکم موضوع را دارد و چون مبدأ که همان عرض باشد نیازمند موضع است؛ پس باید ذات را بیاوریم و اگر این نیاز نبود بدون ذات هم امکان دارد مشتق ایجاد شود.

بنابراین در متلبس، مبدأ وجود دارد، ولی در ما انقضی چنین مبدئی وجود ندارد؛ پس معقول نیست که ذاتی بدون مبدأ مشتق بشود همان‌طوری که معقول نیست بدون تلبس مشتقی ایجاد شود و اطلاق گردد، چراکه تا ضرب نباشد، کسی ضارب نیست و معقول نیست به او ضارب بگویند، زیرا مبدأ در آن محفوظ نیست.

این دلیل به‌نظر ما می‌رسد که مثل دلیل قبلی، هم جنبه عقلانی دارد و هم جنبه عرفی، و ما را از بقیه ادله بی‌نیاز می‌کند.

اما دلیل تبادر

دلیل سوم که نخستین دلیل آقایان متأخرین بر وضع المشتق للاخص؛ یعنی دلیلی که برای متلبس بالمبدأ اقامه‌شده، دلیل تبادر است؛ اگرچه دیگر نیازی به‌مسئله‌ی تبادر نداریم، و لکن حسب نقل آن‌ها، ما نیز آن‌را ذکر کرده و بیان می‌کنیم. اصولیین خصوصاً متأخرین از آن‌ها که قائلین به‌قول اخص هستند، فرموده‌اند: دلیل بر این‌که مشتق برای خصوص متلبس وضع‌شده تبادر است. کیفیت استدلال به‌تبادر متشکل از قضیه‌ای است که هم صغری و هم کبری در آن وجود دارد.

صغرای قضیه این است که در کاربرد و اطلاق مشتق وقتی‌که به‌عنوان‌مثال می‌گویید: «زيدٌ ضاربٌ»؛ یا می‌گویید «کان زيدٌ ضاربا»؛ یا می‌گویید: «زيد سيکون ضاربا»؛ آن‌چه که در اولین مرحله به‌ذهن شما تبادر می‌کند تلبس این است؛ یعنی این‌که آقای زید به این وصف «ضرب» متلبس است؛ یعنی زید درگذشته زده است، یعنی زید همین الآن متلبس به زدن است. آن‌چه به‌ذهن خطور می‌کند تبادر است. پس صغرای قضیه این است که از شنیدن اطلاق مشتق در یک جمله بر یک ذات، مثل «زيدٌ ضاربٌ»، و «کان زيدٌ ضاربا» آن‌چه که به‌ذهن تبادر می‌کند خصوص متلبس است و ما انقضی به‌ذهن تبادر نمی‌کند. شخصی که سال گذشته زده، اگر الآن به او بگویند: «زيدٌ ضاربٌ»؛ چنین چیزی به‌ذهن انسان نمی‌آید. دیگر به او نمی‌گویند که «الآن زيدٌ ضاربٌ»؛ زید الآن زده است؛ پس این خصوص متلبس است.

کبرای قضیه این است که اگر چیزی به‌ذهن انسان تبادر کرد، در همه‌جا علامت حقیقت است. پس تبادر فرد متلبس بالمبدأ به‌هنگام اطلاق مشتق به‌ذهن انسان دلیل بر این است که این اطلاق همانا حقیقت است و اطلاق در موضوع‌له می‌باشد.

و چنانچه مشتق در اعم حقیقت بود، نمی‌بایست خصوص متلبس بالمبدأ به‌ذهن تبادر می‌کرد.

اشکال:

برخی‌ها به‌مسئله تبادر، اشکال کرده‌اند. در باب تبادر گفتیم، وقتی‌که مشتق اطلاق می‌شود، اولین مسئله‌ای که به‌ذهن انسان تبادر می‌کند، خصوص متلبس بالمبدأ است. مستشکل که اشکال می‌کند، می‌گوید: تبادر اگرچه علامت حقیقت است، اما این‌گونه نیست که هر تبادری علامت حقیقت باشد، بلکه آن تبادری علامت حقیقت است که از حاق اللفظ باشد و بدون قرینه.

به‌عنوان‌مثال، می‌گوید: تبادری که در اثر انصراف باشد، یا آن تبادری که همراه قرینه باشد؛ یعنی به‌خاطر قرینه به‌ذهن تبادر می‌کند، یا آن‌که به‌جهت انصراف به‌ذهن تبادر می‌کند، این‌ها علامت حقیقت نیستند. تبادری علامت حقیقت است که از خود لفظ به‌ذهن انسان تبادر کند نه از قرینه، و نه از انصراف.

اما مستشکل می‌گوید: در ما نحن فیه قرینه‌ای وجود دارد و آن این است که تبادر به‌خاطر انصرافی است که بر اثر کثرت استعمال مشتق در متلبس ایجاد شده است نه این‌که از ابتدا برای متلبس وضع شده باشد؛ یعنی چون اکثر موارد استعمال مشتق در متلبس بوده، به‌صورت تدریجی اطلاق مشتق به متلبس انصراف پیدا کرده است، ولی در اصل برای کتلبس وضع نشده است؛ بنابراین تبادری که بر اثر انصراف حاصل از کثرت استعمال باشد، علامت حقیقت نیست.

این کثرت استعمال به‌مرورزمان سبب شده است که تا شما مشتق «ضاربٌ» را می‌شنوید، اولین چیزی که به‌ذهن شما تبادر می‌کند این است که این آقای ضارب الآن متلبس بالضرب است که به او ضارب گفته‌اند. این کاتب الآن متلبس به کتابت است که به او کاتب گفته شده است.

پس تبادری که در این‌جا حاصل می‌شود، تبادر حاصل از کثرت استعمال است؛ و به‌عبارت‌دیگر، این کثرت استعمال سبب شده که معنای مشتق از موضوع‌له خودش به امر دیگری انصراف پیدا کند. پس این تبادر به‌خاطر انصراف و همچنین به‌خاطر وجود قرینه‌ی کثرة الاستعمال است؛ یعنی کثرة الاستعمال و انصراف سبب شده چنین چیزی به‌ذهن شما تبادر کند. پس این تبادر علامت حقیقت نیست.

پاسخ اشکال:

درباره‌ی این اشکال باید گفت که؛ اولاً: از کجا معلوم است که اکثر استعمال مشتق در متلبس باشد؟ این از کجا ثابت شد؟ چه دلیلی داریم بر این‌که استعمال مشتق در متلبس اکثر از ما انقضی است؟ بلکه شاید این قابل‌اثبات باشد که اکثر موارد استعمال با آن معنایی‌که شما برای تلبس فرض کردید، در غیر متلبس است؛ و مؤید عرفی هم دارد که «اکثر المحاورات مجازات»؛ اکثر محاورات و گفتگوها مجازی هستند. پس کثرت استعمال وجود ندارد.

ثانیاً: حرفی در مباحث مقدمه‌ای به آن اشاره کردیم و توضیح دادیم و این‌جا نیز باید از آن استفاده کنیم. آن مطلب این است که تلبس بالمبدأ یک گونه و یک حالت نیست، بلکه تلبس بالمبدأ انواع گونه‌های فراوانی دارد؛ به‌گونه‌ای که حتی به‌حسب زمان تلبس هم مختلف است. مثلاً بعضی از تلبس‌ها برای یک لحظه است و بعد الی‌الابد استعمال می‌شود. در ما انقضی هم استعمال می‌شود؛ مانند مسئله‌ی متولد که منشأش تولد است؛ یعنی هر کجا که کلمه‌ی «متولد» استعمال می‌شود در ما انقضی هم استعمال می‌شود، درحالی‌که همه‌اش متلبس است. اصلاً ما انقضایی نیست. از لحظه ولادت تا لحظه مرگ، تمام این زمان، حقیقتاً به‌دنیا آمده است. دنیا آمدن فقط مختص همان لحظه به‌دنیا آمدن و پا بر زمین گذاشتن نیست، بلکه الی‌الابد؛ یعنی تا زمانی‌که از دنیا می‌رود متولد است. پس مدای تلبس به‌اندازه‌ی عمر انسان است. متلبس هست، اما اصلاً ما انقضی در این‌جا ندارد. از وقتی‌که دنیا می‌آید تا زمانی‌که می‌رود، همیشه متولد است.

انسان عالم، وقتی‌که علم بر او ایجاد و اطلاق شود، تلبس به‌مبدأ علم پیدا می‌کند و می‌شود «عالمٌ»؛ و تا زمانی‌که آلزایمر نگرفته و یادش نرفته است عالم است، اما ضارب این‌گونه نیست، ضارب، زمان دارد و زمانش هم محدود است. وقتی‌که زد، بعدش دیگر از او منقضی می‌شود. یا همانند مقتل که زمان القتل است مدت‌زمانش محدود می‌باشد. پس هرکدام از این‌ها خصوصیتی دارد که به مقدار زمان تلبسشان مختلف هستند. گاهی پنج دقیقه است، گاهی یک روز است، گاهی یک ماه و. یک سال است و گاهی هم یک عمر است. گاهی هم اصلاً زمانش انقضا ندارد.

اتفاقاً این مسئله در روایات هم آمده است.

روایت این‌گونه دارد:

محمد بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ محمد بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ× أَنَّهُ قَالَ: «خَمْسَةٌ لَا يَؤُمُّونَ النَّاسَ وَ لَا يُصَلُّونَ بِهِمْ صَلَاةً فَرِيضَةً فِي جَمَاعَةٍ الْأَبْرَصُ وَالْمَجْذُومُ وَوَلَدُ الزِّنَا وَالْأَعْرَابِيُّ حَتَّى يُهَاجِرَ وَالْمَحْدُودُ»[2] .

أَقُولُ: «هَذَا مَحْمُولٌ عَلَى الْكَرَاهِيَةِ لِمَا سَبَقَ»[3] .

محمد بن مسلم از امام باقر× روايت كرده كه آن حضرت فرمود: پنج كس هستند كه امامت و پیش‌نمازی مردم را نمى‌توانند بر عهده بگیرند، و صحيح نيست نمازهاى واجبشان را با ايشان به‌جماعت به‌جا آورند: 1- کسی‌که بیماری برص دارد؛ 2- کسی‌که جذام دارد. 3- کسی‌که ولد الزناست. 4- کسی‌که بيابانى و باديه‌نشين است (از آداب به‌دور است) تا وقتی‌که به‌شهر مهاجرت كند. 5- کسی‌که حدّ بر او جارى شده باشد.

خود شیخ صدوق هم فرموده‌اند: «هَذَا مَحْمُولٌ عَلَى الْكَرَاهِيَةِ لِمَا سَبَقَ». حمل بر کراهت شده است.

این حدیث به چه معناست و چه چیزی به‌ذهن انسان تبادر می‌کند؟

توضیح این‌که:

امام× می‌فرماید: کسی‌که برص دارد امام نشود، اما وقتی‌که از برص خوب شد آیا باز هم امام نشود؟ این خصوص متلبس بالبرص است. برص وضع شده برای کسی‌که مبتلا و متلبس به بیماری برص است، ولی وقتی‌که از بیماری برص بهبود یافت، امام شدن او دیگر کراهت ندارد. «وَالْمَجْذُوم»؛ همین‌طور، کسی‌که جذام دارد، تا زمانی‌که مبتلا و متلبس به بیماری جزام است کراهت دارد امام بشود، ولی زمانی‌که بهبود یافت دیگر کراهت ندارد، اما ولد الزنا الی‌الابد ولد الزناست تا این‌که از دنیا می‌رود، ولی اعرابی باز این‌گونه نیست، اعرابی زمانی‌که به‌شهر خدمت پیامبر| آمد، دیگر برای او مکروه نیست که امام بشود، چون تلبس بالمبدئش تمام شد. یا کسی‌که حد خورده، او الی‌الابد حد خورده است، تا زمانی‌که بمیرد و از دنیا برود.

به‌عبارتی‌دیگر، آن‌چه که از این روایت به‌ذهن انسان متبادر می‌شود و معنای حدیث نیز همین است، این‌که تا وقتی این عناوین وجود دارد و فرد به آن‌ها متلبس باشد، نمازخواندن پشت سر آن‌ها کراهت دارد، اما زمانی‌که بهبود یافتند نمازخواندن پشت سر آن‌ها اشکالی ندارد.

البته باید توجه داشته باشیم که معنی تلبس همان تلبس فعلی زمانی نیست، بلکه در موردی معنای خاص خودش را دارد.

برخی‌ها تلبس آن‌ها بسیار محدود است و برخی طولانی‌تر.

درباره‌ی اعرابی و مهاجرین هم به‌خاطر این‌که ایمان اعرابی کامل نیست، نمی‌تواند امام جماعت برای مهاجرینی باشد که در خدمت رسول خدا| بودند و ایمانشان کامل است.

بنابراین اگر این فرد اعرابی از چادرنشینی خارج‌شده و شهرنشین شود؛ یعنی در خدمت رسول خدا| حضور یابد، از این عنوان خارج‌شده و دیگر به او اعرابی نمی‌گویند؛ یعنی متلبس به آن نیست.

و بعضی موارد وجود دارد که اصلاً تلبس آن‌ها به‌حسب عرف، دائمی است؛ همانند «الْمَحْدُودُ»؛ یعنی پشت سر کسی‌که حد شرعی بر او واردشده، نماز نخوانید. حدوث حد بر او یک آن بوده و تمام شده است، ولی فرد مزبور موصوف به محدود بودن است و این صفت در او باقی‌مانده است. البته همه این موارد حمل بر کراهت شده است.

پس تلبس انواع مختلفی دارد؛ بنابراین تلبس در خصوص متلبس در «ما نحن فیه» صحیح است.

در مورد تلبس گفتیم اکثر نیست که بگوییم به‌خاطر فرار «عن کثرة المجازات» آمده‌اند و قائل به این شده‌اند. ما حرفی را قبلاً در باب وضع زده‌ایم که قابل‌انتقال است. اگر یادتان باشد در سال گذشته گفتیم[4] ما هم قائل به این هستیم که در وضع تعینی نیز واضع وجود دارد. در وضع تعینی آقایان قبول نداشتند که واضعی وجود دارد، اما ما به این نتیجه رسیدیم که در وضع تعینی هم واضع وجود دارد، لکن واضعش عرف است. این عرف است که به‌عنوان واضع، می‌پذیرد و قبول می‌کند که این لفظ برای این معنا باشد. این‌ها قابل تسری به این بحث هم هست.

پس بنابراین، تبادر در ما نحن فیه برای خصوص متلبس صحیح است، ولی مقدار تلبس‌ها متفاوت است و قرینه‌ای هم در کار نیست.


[1] - ر.ک؛ كفاية الأصول - ط آل‌البیت، ج1، ص45.
[4] - ر.ک، جلسه 26 اصول.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo