سید ابوالفضل طباطبائی

خارج اصول

1401/09/29

بسم الله الرحمن الرحيم

 

موضوع: المقدمة/المشتق /اقوال و ادله(وضع مشتق برای خصوص متلبس، تحصیل غرض عقلائی است)

 

کلام در بحث مشتق بود. به صلب موضوع مشتق رسیدیم. در بحث مشتق دو قول وجود داشت: 1- «قول بوضع المشتق لخصوص المتلبس بالمبدأ». 2- قول به اعم؛ یعنی «وضع المشتق للاعم من المتلبس و ما انقضی عنه التلبس».

برای قول اول، متأخرین از اصولیین ادله‌ی فراوانی ارائه کرده‌اند؛ ازجمله‌ی آن‌ها تبادر، صحت سلب و عدم صحت حمل، و انتفاع تضاد بین اوصاف المتضادَّین بود که این‌ها را در جلسات گذشته بررسی کردیم. علاوه‌براین سه دلیل، دو دلیل دیگر هم ما در اول بحث مطرح کردیم و گفتیم که با این دو دلیل از ذکر سایر ادله بی‌نیاز خواهیم شد.

دلیل چهارم: وضع مشتق برای خصوص متلبس تحصیل غرض عقلائی است

ازجمله ادله‌ای که برای وضع المشتق لخصوص المتلبس بالمبدأ اقامه شده، این است که هر وصفی در حمل بر ذات به‌طور طبیعی در پی غرضی عقلائی است و واضح است که آن غرض عقلائی در حمل صفت بر ذات وقتی حاصل می‌شود که صفت محموله موجوده باشد.

یعنی با وجود صفت آن غرض عقلائی حاصل می‌گردد، اما در فرض اینکه صفت وجود نداشته باشد و معدوم شده باشد دیگر غرض عقلائی حاصل نخواهد شد؛ چراکه در وقت معدوم شدن صفت، گویا اصلاً ذات به صفت متصف نشده و با ابتدای حمل فرقی نمی‌کند.

به‌عنوان‌مثال، اطلاق عالم بر زید وقتی است که علم در او وجود داشته باشد، اما در فرض عدم وجد علم، اطلاق وصف عالم بر او با غرض عقلائی منافات دارد.

بنابراین، حمل مشتق بر ذاتی که انقضی عنه التلبس است درحقیقت نقض غرض عقلائی از وضع مشتق می‌باشد.

توضیح ذلک:

بیان استدلال بدین‌گونه است که؛ به‌طور طبیعی هرگاه وصفی و صفتی را همانند ضارب، کاتب، عالم و ... بر افرادی مثل زید، عمرو، بکر و ... که ذات‌اند، حمل می‌کنیم. به‌طور طبیعی و به‌طورمعمول در پی غرضی عقلایی هستیم؛ یعنی در نزد عقلا غرض و هدفی وجود دارد که در این حمل صفت علی الذات آن هدف را تعقیب می‌کنیم؛ و آن غرض عقلایی وقتی حاصل می‌شود که این صفت وجود داشته باشد. شما وقتی‌که صفتی را بر ذاتی حمل می‌کنید، غرضتان وقتی حاصل می‌شود که در موقع حمل، این صفت در او وجود داشته باشد.

به‌عنوان‌مثال، اگر گفتید: «زیدٌ عالمٌ»، درحالی‌که ایشان درس نخوانده و یک کلاس بیشتر سواد ندارد، غرض عقلایی شما در این حمل صفت بر ذات حاصل نمی‌شود. همچنین اگر گفتید، «زیدٌ کاتبٌ»؛ درحالی‌که بلد حتی یک کلمه بنویسد، این‌جا غرض عقلایی حاصل نمی‌شود. غرض عقلایی زمانی حاصل می‌شود که این صفت در این ذات باشد؛ یعنی ذات به این صفت متلبس باشد؛ یعنی این صفتی که محموله است، موجوده هم باشد.

اما در فرضی که این صفت وجود نداشته باشد، و معدوم باشد، این‌جا غرض عقلایی حاصل نمی‌شود. مثلاً وقتی‌که آقای زید ضارب بود، ولی امروز ضارب نیست، بااین‌حال شما می‌گویید «زيدٌ ضاربٌ»؛ کأنّ از اول زید ضارب بوده و الآن ضارب نیست، مثل این است که ایشان از ابتدا نزده است. این‌جا صفت بوده، ولی معدوم شده است. حال، الآن که داریم نطق می‌کنیم و ضرب را به آقای زید اسناد می‌دهیم، کأنّ زید اصلاً نزده است؛ چون الآن می‌گوییم «زيدٌ ضاربٌ»؛ درحالی‌که الآن متلبس نیست. پس در معدوم بودن، وقتی‌که صفتی بر ذات حمل می‌شود، فرقی نمی‌کند که این فرد اصلاً تابه‌حال متلبس نشده باشد یا این‌که متلبس شده، ولی منقضی شده است، چه این‌که از قبل زده باشد یا از قبل نزده باشد. این تأثیری در حال فعلی او ندارد.

مثلاً وقتی صفت عالم را بر زید حمل می‌کنیم و می‌گوییم «زيدٌ عالمٌ» که صفت علم در او باشد؛ اما برفرض عدم وجود علم، اطلاقِ وصف عالم بر او چه غرض عقلایی دارد؟ وقتی‌که او جاهل باشد و شما به او عالم می‌گویید، این کار با آن غرض عقلایی منافات دارد. غرض عقلایی این بود که وصفِ علم او را بیان کنید. وقتی‌که ایشان عالم نیست و به او عالمٌ می‌گویید، غرض شما تأمین نمی‌شود. لذا در فرض عدم تلبس به این وصف(عدم متصف بودن به این وصف)، اطلاق مشتق بر ذات با این غرض عقلایی منافات دارد؛ بنابراین، می‌گوییم، حمل مشتق بر ما انقضی عنه التلبس در حقیقت نقض غرض عقلایی است. غرض عقلایی وجود این صفت در وضع مشتق است. زمانی می‌گویند مشتق برای خصوص متلبس وضع‌شده که این صفت وجود داشته باشد. اگر این صفت وجود نداشته باشد، آن غرض از وضع حاصل نشده است.

بنابراین، گفته‌اند باید قائل بشویم به این‌که مشتق وضع‌شده برای خصوص متلبس و نه برای اعم از متلبس و ما انقضی، چون اگر برای اعم وضع بشود در منقضی هم استعمال می‌شود؛ و اگر در ما انقضی استعمال بشود؛ یعنی در معدوم استعمال شده است؛ یعنی صفت عالم را بر کسی اطلاق کردی که عالم نیست، ولو این‌که درگذشته عالم بوده است؛ و همین‌طور در اوصاف دیگر. لذا گفته‌اند که مشتق باید برای خصوص متلبس وضع شده باشد تا غرض عقلایی نقض نشود.

اشکال:

اما ممکن است کسی در این‌جا اشکالی مطرح کند بر این‌که چرا غرض عقلائی را در وضع المشتق و یا حکمت وضع را در اتصاف فعلی و در حال نسبت منحصر نموده‌اید؟ معلوم نیست که همه غرض در اتصاف فعلی و زمان نطق و نسبت باشد، بلکه گاهی از اوقات غرض عقلائی و حکمت وضع در این است که ما انقضی عنه التلبس استعمال بشود؛ یعنی همان‌طوری که غرض به تلبس فعلی تعلق می‌گیرد، گاهی از اوقات هم به تلبس در زمان گذشته و سپری‌شده تعلق می‌گیرد.

به‌عبارتی‌دیگر، ممکن است کسی این‌گونه اشکال کند که بله، غرض عقلایی وجود دارد، اما شما غرض عقلایی را فقط در اتصاف فعلی حالی منحصر دانسته‌اید. گفته‌اید: غرض این است که وقتی می‌گویید «زيدٌ ضاربٌ»؛ زید همین الآن در حال زدن باشد. اگر گفتید «زيدٌ عالمٌ»؛ زید همین الآن متلبس به صفت علم باشد. شما غرض عقلایی را به‌همین‌جا منحصر کردید و گفتید: غرض عقلایی از وضع این است که حین الاسناد و حین النطق این صفت در او وجود داشته باشد؛ اما چه کسی گفته که غرض عقلایی فقط به تلبس فعلی تعلق می‌گیرد؟ بلکه ممکن است برای تلبسی است که از قبل بوده؛ و یا به نیت تلبسی است که بعداً انجام می‌شود.

به‌عنوان‌مثال، صفت مجاهد را بر کسی‌که فی‌الحال به‌جهاد مشغول است اطلاق می‌کنیم و به کسی‌که در سابق هم جهاد کرده نیز اطلاق می‌کنیم و هر دو هم غرض عقلائی دارد و مطابق حکمت وضع است.

و گاهی هم اتصاف ذات به صفت و اطلاق مشتق بر ذات به‌خاطر اصل تلبس است در هر زمانی‌که باشد؛ یعنی می‌خواهیم بگوییم که این ذات متلبس شده، اما زمان برای ما خصوصیت ندارد؛ پس این هم مطابق حکمت وضع است.

بنابراین، دلیل فوق قابل ایراد و اشکال است و دلیلیت آن مورد نقض می‌باشد.

مثلاً، کسی‌که چندین سال گذشته جهاد و مجاهدت کرده است، الآن او را می‌آوریم و می‌گوییم ایشان مجاهد است. این‌جا هم غرض عقلایی هست، چون می‌خواهیم بگوییم که از چندین سال گذشته مجاهد داشته‌ایم و امروزه هم مجاهد داریم. مجاهدین همه‌جا و در همه زمان‌ها وجود داشته و دارند.

پس بنابراین، اگرچه غرض عقلایی به‌وجود صفت تعلق می‌گیرد، اما وجود صفت حتماً وجود فعلی حالی و حین النطق نیست. گاهی در زمان گذشته بوده و آن‌جا نیز همین حکمت و این غرض وجود دارد. اصلاً گاهی از اوقات اطلاق مشتق برای این است که می‌خواهیم بگوییم، در یک زمانی متلبس بوده است. وقتی‌که می‌گوییم این آقا عالم است، این آقا مجاهد است، درحقیقت می‌خواهیم بگوییم یک زمانی ایشان این تلبس را داشته است. آن‌جا هم این غرض عقلایی حاصل می‌شود.

بنابراین این‌ها همه‌ی این‌ها مطابق حکمت وضع است.

به‌نظر می‌آید که این اشکال، اشکالِ واردی بر این سخن باشد؛ بنابراین، اگر این اشکال را بپذیریم، باید بگوییم که این دلیل قابل خدشه است.

بقیه ادله را پذیرفتیم، اما این دلیل قابل خدشه و قابل مناقشه و اشکال است. آن‌چه تابه‌حال ذکر کردیم ادله‌ای بود بر وضع مشتق برای خصوص متلبس بالمبدأ که ذکر شد.

ادلة القول بالاعم

آقایان اعمی هم ادله‌ای برای قول به اعم ذکر کرده‌اند[1] . برخی از ادله‌ی که مورد استدلال واقع‌شده همان ادله اخصی‌هاست.

ازجمله:

    1. تبادر است.

یعنی همان‌طور که ما در متلبس گفتیم «یتبادر بذهن الانسان» از یک جمله مشتق که انسان می‌شنود تلبس به‌ذهن انسان تبادر می‌کند، اعمی‌ها هم می‌گویند، ما انقضی هم به‌ذهن انسان تبادر می‌کند؛ یعنی تا انسان لفظ «عالمٌ» را می‌شنود، می‌گوید: یا قبلاً عالم بوده، یا امروز عالم است و یا فردا عالم می‌شود. پس ما انقضی و عموم هم از متلبس و ما انقضی عنه التلبس به‌ذهن انسان تبادر می‌کند.

    2. عدم صحت سلب مشتق از ما انقضی عنه المبداء

دلیل دومی که مشترک میان اخصی‌ها و اعمی‌ها است، عدم صحت سلب مشتق از ما انقضی عنه المبداء است. در ادله‌ی اخصی‌ها، عدم صحت سلب را بیان کردیم و گفتیم، کسی‌که الآن متلبس به‌ضرب است، این صحت حمل دارد. در «زيدٌ ضاربٌ» حملش صحیح است، اما در «ليس زيد بضارب الآن»؛ صحیح نیست، چون صحت حمل و عدم صحت سلب دارد.

در اعمی‌ها هم همین‌طور است، اعمی‌ها نیز می‌گویند، در «ما انقضی عنه التلبس» کسی‌که از او تلبس گذشته و الآن متلبس نیست، این‌جا هم در خیلی از موارد صحیح نیست که عنوان را از او سلب کنیم.

همانند آن‌چه که در قاتل و مضروب و غیرهما وجود دارد که قاتل و مضروب بعد الانقضاء هم اطلاق می‌شود و سلب قاتل از «ما انقضی عنه التلبس» کسی‌که تلبس از او گذشته، صحیح است و صحت سلب ندارد؛ پس اطلاق حقیقی است.

مثلاً نمی‌شود به شمر لعنة الله علیه که در هزار و چند صد سال پیش قاتل امام حسین× شده و حضرت را به‌شهادت رساند، الآن بگوییم «انه ليس قاتلا للحسين×»؛ شمر قاتل امام حسین× نیست؛ می‌گوییم: این سلب صحیح نیست. پس عدم صحت سلب دارد و عدم صحت سلب هم دلیل بر حقیقت است. دلیل بر این است که اگر الآن بگوییم، شمر امام حسین× است، این اسناد صحیح است و حقیقت دارد.

در خصوص این دو مورد از استدلال که در هر دو طرف قضیه مشترک هستند در ضمن استدلال به‌قول اخصی‌ها پاسخ آن‌ها را دادیم که دوباره باز نمی‌گردیم و تکرار نمی‌کنیم.

مثلاً در باب عدم صحت سلب گفتیم: قاتل از اوصافی نیست که وقتی صادر شد، بعد از گذشت زمان از بین برود. بعضی از اوصاف هستند که ممکن است اصلاً صورت ما انقضی نداشته باشند؛ یعنی عنوانی برای همیشه باشند.

علاوه‌براین، وقتی‌که می‌گوییم: شمر قاتل امام حسین علیه‌السلام است؛ نمی‌گویند: «اليوم قاتل الحسين×»، بلکه قاتل الحسین؛ یعنی «هو الذی قتله في يوم العاشورا في سنة 61»؛ می‌گویند، آن‌جا امام حسین× را کشته است. قاتل الحسین؛ یعنی در آن روز و در آن زمان کشته است. اگرچه قتل را الآن اسناد می‌دهیم، اما اسناد ناظر به‌زمان تلبس است؛ یعنی ناظر به‌زمانی است که وی شمشیر به‌دست گرفت و امام حسین× را به‌شهادت رساند.


[1] - ر.ک؛ كفاية الأصول - ط آل البيت، ج1، ص48.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo